علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور و ماجراهای ایشون

طبق معمول الان که میخوام از جریانای این چند روز واست بنویسم بیدار شدی دیگه هیچ وقت وقتی بیداری  پای نت نمیشینم چون دیروز در زیرتلویزیونی رو باز کردی و همین طور که ایستاده بودی و یه دست به در زیر تلویزیون بود دست دیگتو واسه برداشتن یه جعبه کادو که توی زیر تلویزیونی بود دراز کردی وتعادلتو از دست دادی وبدجوری افتادی ولبه ی تیز زیر تلویزیونی  صورت قشنگتو قرمز کرد من فکر کردم 2 تا مروارید قشنگت شکستن یا خدای نکرده دهنت خونی شده نمیدونم چه طور شد خدا واقعا رحمش به من اومد که بدتر از این نشد بابا هم که اومد تورو دید گفت:پس حواست کجا بد حتمابا ز پشت کامپیوتر بودی راست میگفت:تقصیر من بود اینبار که به خیر گذشت ولی دیگه نباید ...
28 دی 1390

گزارش تصویری از کارای امپراطور

خواب قشنگ امپراطوری   امپراطور و کتاباش   این در کمد لباساته که مامانی به این روز انداختتش امپراطور و بازی     امپراطور و بازی با قابلمه13/9/90 امپراطور و بازی با تاب پسر عمو علی(محمد امین)21/9/90 امپراطور وبالا رفتن از بلندی 20/9/90- اینجا خونه ی عمه زینبه اولین روزی که به خونش اسباب کشی کرد و تو رو زمین بند نمیشدی و بال رفتن از هر اختلاف سطحی برات هیجان داشت.     عشق دیگه ای از امپراطور به قابلمه ی قدیمیه مامان جونی ...
24 دی 1390

یه شیطونیه دیگه به روایت تصویر

توی چند پست قبلی برات از عشقت نسبت به جارو برقی گفتم واینکه موقع جارو زدن چه مکافاتی با تو دارم عکساشو آماده کردم بهت گفته بودم که میزارم دیدی بد قولی نکردم اگه دیر شد ببخشید نی نیه مامانی... راستی این عکسو هم به مناسبت کریسمس درست کردم که متاسفانه یادم رفته بود واست بزارم بازم ببخشید...   ...
17 دی 1390

کنجکاوی امپراطور مامان

سلام ریکای مامان دیروز سوار روروکت کردم تا با دوربین جدیدمون ازت فیلم بگیرم تو هم از این ور به اون ور از این ور به اونور ،و وقتی عکس خودتو توی شیشه ی گاز دیدی کلی ذوق کردی و میگفتی:دد...دد...بعد رفتی سراغ کمد گاز و با تمام وجود درشو به طرف خودت کشیدی توبکش ..گاز بکش ..تو بکش ....گاز بکش... چون کشوی گاز حالت فنری داشت هر وقت تو میکشیدی کشو برمی گشت و این اعصابتو خورد کرد و بالاخره بعد از یک جدال چند دقیقه ای وقتی آقای کشو دید از رو نمیری تسلیم تو شد و به زیر سلطه ی تو در اومد. اینم عکسای جدال امپراطور با غول بی شاخو دم آقای گاز(کشوی گاز) ...
17 دی 1390

پنجمین سال باهم بودن

شیطونک مامان امپراطور جان نمیدونم چرا مردا این طورین درست برعکس ما زنان،خیلی کم پیش میاد که به خانمشون بگن دوست دارم ،برام همه چیزی، من خوشحالم که تورو دارم، اگه تو رو نداشتم چکار میکردم... من از چندین نفر پرسیدم واونا گفتن:آره شوهرای ما هم این طورین.البته این طبیعت 90 درصد از مرداست برعکس ما خانما که راست میریم چپ میریم قوربون صدقه ی آقای شوهر میریم.چهارشنبه ی پیش من از بابایی به خاطره این برخوردش شکایت کردم اونم یه خورده ساکت شدو گفت:اون قدر دوست دارم که مطمئنم نمیتونی درک کنی.این حرفش برام خیلی قشنگ بود،این مردا حرف نمیزنن ...حرف نمیزنن...ولی وقتی هم حرف میزنن طوفان به پا میکنن. میدونی خیلی از مردا همین که...
15 دی 1390

خرید اولین کتاب داستان واسباب بازی

زندگیه مامان علی مرتضی جان دیروز منو تو و بابایی رفتیم بازار یه کتاب داستان حسنی ویه دفتر نقاشی مخصوص و یه سطل لوگوی بازی واست گرفتیم خیلی خوشحال شدم ار اینکه میدیدم تو از دیدن این لوگوها خوشحال شدی ومدتی رو سرگرم بازی کردن با اونا شدی منم که باهات بازی میکردم و یکی از لوگوها رو شبیه ماشین کردم و برات عان عان میکردمو بوق میزدم و برام جالب بود که تو اونو از دستم میگرفتی و حرکت منو تقلید میکردی و بابایی هم از بازیه ما دوتا فیلم میگرفت نمیدونی چه ذوقی میکنم وقتی میبینم داری بزرگ میشی و باهام بازی میکنی هرچی بیشتر میگذره بیشتر وجودم رو آتیش میزنی البته از اون حرارت های عشق مامانو فرزندی رو میگم نمیدونی چقدر خوشحالم که تورو دارم و وقتی برای ...
15 دی 1390

شیطونی های امپراطور

بعد از خوب شدن بابا تو مریض شدی بعد از چند روز که خوب شدی من مریض شدم کلی حالم بد بود ببخشید ه ولی حتی نمیتونستم خوب بهت برسم بابایی منو برد دکتر وتا سه روز هرروز دوتا امپول بزرگ نوش جان کردم تا خوب شدم بعد از اینکه چند روزی از خوب شدنم گذشت تو مریض شدی و تا الان هنوز مریضی ،دیشب اونقدر سرفه کردی که کلی اوردی بالا منم زود تورو بلان کردم ولی اونقدر هول شده بودم که سرت خورد بالای گهواره بدجوری خورد و نفست در نمی اومد بابایی زودی تورو از دستم گرفت و بلند کرد تا اینکه نفست برگشت میدونی به نظرم من لیاقت مامان شدن تورو ندارم .دیشب که مشغول آماده کردن داروهات بودم تو از غفلت من استفاده  کردی و مولتی ویتامینو ریختی روی رو فرشی منم بد جوری سرت ...
14 دی 1390

سوار موتور شدن وشب یلدا

سلام نی نیه قشنگم مامانت تنبل نیست ها که خاطراتتو با چند روز تاخیر مینویسه به خدا بیکار نمیشم یا پای درست کردن کارت تولدتم یا مراقبت از تو و خونه داری. جونم برات بگه که اولین شب یلدای تو ما پیش بابایی نبودیم و با خاله حبیبه رفتیم شوش خونه ی باباجونی .البته ما 28 آذر رفتیم وشب یلدا با دایی منصور رفتیم خونه ی عموی مامانی،دایی منصور که موتور داره گفت:با موتور میریم من موتور سواریو خیلی دوست دارم ولی تو اولین بارت بود که سوار میشدی ومن اولین بار بود که یه نی نی رو موقع موتور سواری میگیرم بغلم،مامان جونی تورو خوب پوشوند و بعد از اینکه من سوار شدم تورو بهم داد توهم با هیجان اینورو اونورو نگاه میکردی و خیلی زود رسیدیم اون شب تولد سعید پ...
14 دی 1390

یه خبرخوب و یه خاطره خنده دار

سلام امپراطور مامان خوبی ریکا جان؟بالاخره بعد از مدت ها مامان به یکی از آرزوهای مادیش رسید. چهارشنبه ی قبل بابایی به مناسبت پنجمین سالگرد با هم بودنمون که 15 دی هستش یه دوربین دیجیتال واسم سفارش داد یه دوربین خوب با 14 مگا کیفیت.نمیدونی امروز که بابایی دوربینو از پست اورد چقدر خوشحال شدم از این به بعد کلی عکس با کیفیت ازت میگیرم تا همه ی لحظاتی رو که بی دوربین حیف  شدنو جبران کنم واقعا بابایی با این کارش کلی منو خوشحال کرد منم که عشق عکس گرفتنم . خاطره ی خنده دار هم اینه که امروز من تورو بعد از پوشک کردن بغل کردم تا بابایی شلوار پات کنه بابا هم با اعتماد به نفس کامل و همون طور که همه ی سعی خودشو میکرد شلوا...
12 دی 1390

بازم خاطرات نگفته

سلام قندک مامانی بازم این مامان بی حوصلت کلی حرفای نگفته واست داره 7 آذر امسال برای گرفتن قطره رفتم بهداشت خانم پرستار گفت:بچت چند وقتشه؟منم گفتم:9 ماهو 7روز بعدش گفت:شما 7 ماهگی مراقبت داشتید چرا نیومدید منم گفتم:شما باید بهم میگفتید من که خبر ندارم و گفت اشکالی نداره 9 ماهگی هم مراقبت داره و چیز زیادی ازش نگذشته برو بچتو بیارو بیا.منم که از این سهل نگاریه اونا عصبانی شدم و گفتم :اگه من از عمد بچمو نیوورده بودم شما کلی دعوام میکردید، اما چون الان مقصرید میگید اشکال نداره و چون یکیشون دفعه ی قبلی به خاطره چند روز تاخیر کلی زبون درازی کرده بودو جواب سوال های منو نمیداد خوب دعواش کردم و متوجش کردم که اشتباه از شما بوده شما درس...
11 دی 1390